غیر از تو ...
جوونه گفت: موسی میری کوه طور سلام منم برسون. بگو حاجت منم بده.
فرمود: چشم.
گفت موسی به خودش قسم اگه حاجتمو نده رسواش می کنم.
موسی خیلی ناراحت و عصبانی شد . اومد کوه طور، خطاب رسید: سلام دوست ما رو برسون. گفت حیا کردم، اخه حرف بد زد.
گفت نه بهش بگو حاجتتو دادیم اما به ما بگو چه جوری آبروی ما رو میبری؟
موسی اومد دید جوونه صورت رو خاک گذاشته داره زار می زنه، گفت ای جوون خدا حاجتتو داده، بگو ببینم چه جوری میخاستی آبروی خدا رو ببری؟
عرض کرد: موسی! دست راستم رو خودم قطع میکردم، توو دست چپم میگرفتم، هر چقدر طاقت داشتم، به مردم نشون میدادم، میگفتم این دست در خونهی کریم رفته و خالی برگشته!
رحمت به گدایی که به غیر تو نزد روی هر چند که خلق تو گوهر داشته باشد