سریال پدر با همه فراز و نشیبها و ایرادات محتوایی در جهتگیریها و در اتفاقات، توانسته است مخاطبان زیادی را پای تلویزیون بنشاند. دیشب هنگام شروع سریال تذکر داده شد که این قسمت حاوی صحنههای غمگین است تا کسانی که تمایل ندارند نبینند.
پدر در قبرستان به خدا شکوه میکرد که چرا مرا با داغ فرزند امتحان کردی؟ با پول و مال و جان امتحان میکردی. پدر در دل شب به خدا گلایه میکرد که چه کنم و چه کنم و ...؟
حتما کسانی که فرزند دارند میتوانند کمی با پدری که داغ فرزند دیده است همدردی کنند اما تصور و خیال کجا و داغ کجا؟
به این فکر میکردم که چقدر دل و روح بزرگی دارند پدران و مادران شهدای ما که خودشان با دست خودشان فرزندشان را به آغوش شهادت میفرستند. قدرشان را بدانیم و آنها را تاج سر خود کنیم. به آنها که زخم زبان میزنند باید گفت که با زخم زبان زدن فقط خودت را کوچک میکنی، آنها داغ فرزند را با توکل به خدا صبوری میکنند، زخم زبان که کاری نمیکند.
منم یه مادرم، پسرمو دوسش دارم
ولی جوانمو به دست بیبی میسپرم
بیبی قبول کنه بشه مدافع حرم
امروز نیز، صحنه پرشوری از نبرد حق و باطل در مقابل ما قرار دارد که قهرمانان حق و عدالت در این معرکه خونین، فداکاریها میکنند و افتخارات بزرگی کسب مینمایند... اما
اما میتوان انتظار داشت که ما پیروز شویم و همای پیروزی بر ما سایه بیفکند، و دیو ظلم و کفر به زانو درآید، و عدل و عدالت بر اجتماع دامن بگسترد، و پرچم پرافتخار علی (ع) که با خون پاک حسین (ع) رنگین شده است،بر فراز تاریخ به اهتزاز درآید؟ هیهات!
من چنین امیدی ندارم، زیرا تاریخ و فلسفه و واقعیت غیر از این نشان میدهد. ما به پیش میتازیم، تا عروس شهادت را در آغوش بگیریم نه به امید آنکه پیروز شویم.
ما مبارزه میکنیم، تا در قربانگاه عشق، عالیترین تجلی فداکاری و پرستش را عملا نشان دهیم نه آنکه دستاوردهای مادی حیات، ما را فریفته باشد.
ما به سوی خدا میرویم تا از همه فرآوردههای مادی عالم بینیاز گردیم، نه آنکه خدا را وسیله رسیدن به مصالح شخصی خود کنیم.
بنابراین در کشمکش زندگی، به سوی پیروزی چشم ندوختهام و به هیچ کس امیدی نداشتهام و هیچگاه سعی نکردهام که پاکی و لطافت قلبی خود را، فدای پیروزی و نجات کنم.
منی که از همه چیز گذشتهام و حتی امید خود را از پیروزی قطع کردهام، دیگر دلیلی ندارد که در برابر نظامها و قدرتها، فشارها، تهدیدها و تطمیعها به زانو درآیم، من از همه چیز آزاد شدهام و پاکی و لطافت خود را به هیچ چیز حتی به نجات و پیروزی نمیفروشم.
دستنوشته دی 1356 در لبنان
خدا بود و دیگر هیچ نبود، صفحه 150
نویسنده: شهید دکتر مصطفی چمران
شهید بهشتی را نمیشناختم یا بهتر بگویم نمیشناسم. در چند ماه اخیر که تنها سه جلد از کتابهای ایشان را خواندهام در تک تک صفحات کتاب حسرت میخوردم و احساس خسران عظیم میکردم از اینکه چه سرمایهای را از دست دادهایم و همنسلیهای من چه ضرری کردهایم که او را درک نکردیم.
اگر چه کتاب «نقش آزادی در تربیت کودکان» و «شناخت از دیدگاه فطرت» هم بسیار آموزنده است و انسان را به تفکر وامیدارد اما «بایدها و نبایدها» جور دیگری بر دل مینشیند. جوری که دوست نداشتم هیچوقت تمام شود و هر روز چیز جدیدی از آن میآموختم.
امسال که سالروز شهادت شهید بهشتی با شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام مقارن شد، به این فکر میکردم که شهید بهشتی و امثال ایشان، تنها یک شیعه امیرالمؤمنین بودند و نمی از دریای وجود ایشان؛ زمانی که دنیای ظاهر از وجود امام علی علیه السلام بیبهره شد چه خسارتی وارد شد؟
شهید بهشتی را به عنوان شهید مظلوم میشناسند، چرا که در زمان حیات و البته پس از شهادت قدر این شهید بزرگوار را ندانستیم و بخصوص در زمان حیات آماج حملات ناجوانمردانه و تبلیغات وسیع بود. به راستی که در این زمینه هم شبیه مولایش بود که او هم همواره مظلوم زیست و مظلوم به شهادت رسید تا جایی که حتی به امام علیه السلام برچسب بینمازی میزدند.
از همه این ظلمها درس بگیریم و قدر انسانهای والای زمانه خودمان را بدانیم.