هر چقدر بیشتر خام باشیم، بیشتر خودخواهیم.
وقتی بدونیم که آهن در کوره و با پتکهایی که آهنگر بهش میزنه ساخته میشه، مسیر ساخته شدن رو دنبال میکنیم.
هر چقدر از خودخواهی دور بشیم، از اختلاف هم دور میشیم.
آن یکی آمد درِ یاری بِزَد
گفت یارش: کیستی ای معتمد؟
گفت: من! گفتش: برو هنگام نیست
بر چنین خوانی، مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گِرد خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی، ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سر رشتهٔ دوتا
چونک یکتایی درین سوزن در آ
مولوی در مثنوى قضیهاى را نقل مىکند و مىگوید در یک شهر کافرنشین، محلهى مسلماننشینى بود. دخترى از خانوادهى مسیحى، عشق اسلام در دلش افتاد و عاشق اسلام شد. او خواست مسلمان بشود، اما پدر و مادر مانع بودند. به پدر و مادر و خانواده اعتنایى نمىکرد و به کلیسا هم دیگر نمىرفت. پدرِ مسیحى، ماند که در کار این دختر چه بکند. مؤذن مسلمانى، تازه به آن محل آمده بود و با صوت ناهنجارى اذان مىگفت. این مسیحى رفت به این مؤذن بدصدا پول داد و گفت با صداى بلند اذان بگو؛ آن مؤذن هم با صداى بلند اذان گفت. این دختر در خانه نشسته بود، یک وقت دید صداى ناهنجار منحوسى بلند شد. گفت این چیست؟ پدر گفت چیزى نیست، این مؤذن مسلمانهاست که دارد اذان مىگوید. گفت عجب! مسلمانها اینطوریند؟ نتیجتاً عشق اسلام از دل او رفت!
فرمایشات رهبر معظم انقلاب در جمع روحانیون استان بوشهر ۱۳۷۰/۱۱/۱۰
گفت دختر چیست این مکروه بانگ که به گوشم آمد این دو چار دانگ
من همه عمر این چنین آواز زشت هیچ نشنیدم درین دَیر و کُنشت
خواهرش گفتش که این بانگ اذان هست اِعلام و شعار مؤمنان
باورش نآمد بپرسید از دگر آن دگر هم گفت آرى اى پدر
چون یقین گشتش رخ او زرد شد از مسلمانى دل او سرد شد
«مثنوى معنوى، دفتر پنجم»
————————————————————-
پ.ن: مراقب باشیم صدای نامنحوس و اعمال زشت ما و یا حتی انجام دادن کارهایی که از عهده ما برنمیاد، باعث ریزش عدهای دیگر نشود.