والعصر...
بعضی روزها میآیند که روز تو نیستند؛ اما آیا باید با آنها بسازی؟ باید اجازه دهی که آن روزها، ثانیههایشان را از تو دریغ کنند؟ باید بنشینی و به بطالت بگذرانی و با خودت بگویی چه کنم که این روزها روز من نیستند؟ مگر این ثانیهها آسان بدست آمده؟ مگر این ثانیهها نعمت کمی است؟
مگر انسان همواره در زبان نیست؟
مگر نه اینکه کسانی در زیان نیستند که ایمان دارند و عمل صالح انجام میدهند و توصیه به حق و صبر میکنند؟
چرا بگذاریم این زمانها بگذرد بدون عمل صالح؟ چه میگویم؟ هنوز پای ایمانمان هم میلنگد چه برسد به عمل صالح؛ توصیه به حق و صبر که پیشکش... هنوز شک میکنم که ایمان دارم در حد خودم؟ در حدی که وسعم میرسد؟ یا فقط علم دارم؟
هه... علم دارم؟ به چه؟
چقدر دیگر از این ثانیهها مانده؟ میدانم؟! نه! پس چرا میگذارم بروند پی کار خودشان؟!
اصلا اگر بدانم چند ثانیه مانده. که چه؟ فوق فوقش 50 سال دیگر. چه زمان اندکی... مگر در این نزدیک به سه دهه گذشته چند قدم برداشتهام به هدفی که دارم؟ تازه قوه جوانی است و توان و انگیزه. چند سال دیگر معلوم نیست چنین توان و انگیزهای باشد.
چقدر از مسیر عقبم...
بیدار تا شدم همه گفتند یار رفت (+) ...
یا نه!
چرا یار رفته باشد؟ مگر نمیگفتم که:
به بوی گل، ز خواب بیخودی بیدار شد بلبل زهی خجلت که معشوقی کند بیدار عاشق را (+)
هنوز خجالت پیش معشوق آنقدرها هم بد نیست چون فرصت باقی است. امان از روزی که خجالت بد باشد، امان...
پس بیدار باش!
ثبت نظر
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
خیلیییی