باغبان، طبیعت را آنگونه که هست نمیپذیرد، البته که قوانین و سنتهای رشد باغ را میداند و در نظر میگیرد. او عاشق باغ است و نقش جدیدی به عهده میگیرد که با مهارتهای جدید و وظایف جدید تعریف میشود. یک باغ نمیتواند خود را حفظ کند ولی باغبان میتواند با فکر، علاقه و تلاش آن را رشد دهد.
یک کاسه ابر دستم گرفتهام و کوچه به کوچه، دنبال تو میگردم. آسمان از دستِ دستهام صاف و صیقلی شده است. کوچهها شعرهای ناتمام عشاق شهری و زمینیاند.
اما عشاق سرزمین ما، در انتشارِ گیجِ عطرهای یاس، والهاند. عاشق و معشوق فقط از شیدایی میگویند؛ قرار میگذارند رأس ساعت هفت غروب زیر درخت بخت، اشکهای یکدیگر را شانه کنند. عشاق سرزمین ما، کوچههای شهر را دوست ندارند؛ کوچههای بن بست، کوچههای دلگیر که کلمه «دوستت دارم» را حبس میکنند.
عشق باید خیلی سماجت کند تا بر قلبِ سنگ تراشیده شود. یک کاسه سنگ دستم گرفتهام و عشق به عشق، دنبال سماجت تو میگردم.
امروز نیز، صحنه پرشوری از نبرد حق و باطل در مقابل ما قرار دارد که قهرمانان حق و عدالت در این معرکه خونین، فداکاریها میکنند و افتخارات بزرگی کسب مینمایند... اما
اما میتوان انتظار داشت که ما پیروز شویم و همای پیروزی بر ما سایه بیفکند، و دیو ظلم و کفر به زانو درآید، و عدل و عدالت بر اجتماع دامن بگسترد، و پرچم پرافتخار علی (ع) که با خون پاک حسین (ع) رنگین شده است،بر فراز تاریخ به اهتزاز درآید؟ هیهات!
من چنین امیدی ندارم، زیرا تاریخ و فلسفه و واقعیت غیر از این نشان میدهد. ما به پیش میتازیم، تا عروس شهادت را در آغوش بگیریم نه به امید آنکه پیروز شویم.
ما مبارزه میکنیم، تا در قربانگاه عشق، عالیترین تجلی فداکاری و پرستش را عملا نشان دهیم نه آنکه دستاوردهای مادی حیات، ما را فریفته باشد.
ما به سوی خدا میرویم تا از همه فرآوردههای مادی عالم بینیاز گردیم، نه آنکه خدا را وسیله رسیدن به مصالح شخصی خود کنیم.
بنابراین در کشمکش زندگی، به سوی پیروزی چشم ندوختهام و به هیچ کس امیدی نداشتهام و هیچگاه سعی نکردهام که پاکی و لطافت قلبی خود را، فدای پیروزی و نجات کنم.
منی که از همه چیز گذشتهام و حتی امید خود را از پیروزی قطع کردهام، دیگر دلیلی ندارد که در برابر نظامها و قدرتها، فشارها، تهدیدها و تطمیعها به زانو درآیم، من از همه چیز آزاد شدهام و پاکی و لطافت خود را به هیچ چیز حتی به نجات و پیروزی نمیفروشم.