پژوهشگروبلاگ شخصی قاسم صفایی نژاد

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش وبلاگی» ثبت شده است

نویسندگی کتاب؛ چالش وبلاگی

دیروز که پست چالش وبلاگی: نویسندگی کتاب رو منتشر کردم، عرض کردم که کتابی که خودم دوست دارم بنویسم رو در پستی جداگانه می‌نویسم که پست قبلی طولانی نشه. یه کم سرم شلوغ شد و فرصت نشد چراغ اول رو خودم روشن کنم و چند تا از دوستان در بخش نظرات (در وبلاگ یا حساب لینکدین یا توییتر من) خیلی خلاصه ایده‌شون رو فرمودند و یکی از بلاگرها هم اولین پست رو گذاشت. فکر کنم من دومین نفر بلاگرها باشم. در پست اصلی این چالش، به ترتیبی که از پست‌ها مطلع میشم اطلاع رسانی می‌کنم.

 

از کودکی به کتاب علاقه داشتم و هر چند در دوره‌هایی موفق به خوندن کتاب‌های غیردرسی نشدم، اما همیشه علاقه‌ام به مطالعه رو حفظ کردم. چند سالی میشه که به کمک کتاب الکترونیک تونستم نظم مطالعه‌ام هم حفظ کنم. اما در مورد نویسندگی کتاب هم ایده‌هایی دارم که با توجه به اینکه سالها در رسانه‌ها بودم، به مرور تغییر کرده یا تکمیل شده یا اولویت‌دار شده.

اگه الان بخوام کتابی بنویسم به جز کتب علمی و تخصصی که همیشه علاقه داشتم، به دلیل اینکه گستره مخاطبان وسیع‌تری داشته باشه حتما ژانر داستانی رو برای کتاب انتخاب می‌کردم. داستانی با موضوع عدالت.

هسته اصلی داستان هم سعی می‌کردم حول شخصیت‌هایی شکل بگیره که اقتباسی از ادبیات داستانی بومی خودمون باشه. شخصیت‌هایی مثل سیمرغ، مثل گوهر شب‌افروز یا حتی مشاهیر واقعی‌تر مثل دانشمندان بزرگ تاریخی‌مون. در واقع ترکیبی از واقعیت و تخیل با چاشنی ادبیات عارفانه برای فهم بهتر مفهوم عدالت اما در سبک کاملا داستانی.

 

شخصی

چالش وبلاگی: نویسندگی کتاب

وبلاگ در بعضی خصوصیات شبیه کتاب هست. هر چقدر که روزنامه و رادیو و تلویزیون تونستند کتاب رو از معرکه بیرون بکنند، شبکه‌های اجتماعی و پیام‌رسان‌ها هم میتونند. هر چقدر رسانه‌ها جدید و تصویری‌تر میشن، اما آخرش اون لذتی که از خوندن کتاب برده میشه و اون انسی که کتابخوانان با کتاب دارند و عمقی که محتوای کتاب داره یه چیز دیگه است؛ وبلاگ هم همینطوره.

شاید به همین دلیل بلاگرها، بیشتر کتابخوان باشند و چون فقط مصرف کننده محتوا نیستند و تولید کننده محتوا هم محسوب میشن، دست به قلم‌شون هم خوبه. بنابراین ایده‌های زیادی هم برای نوشتن دارند.

تصمیم گرفتم یه چالش وبلاگی را به همین دلیل ایجاد کنم. میخوام در این چالش لطف کنید و بنویسید که اگر یه روزی نویسنده کتاب بشید، دوست دارید در چه ژانری و چه موضوعی کتاب بنویسید و حتی اگه میتونید و ژانر کتاب‌تون رمان یا داستان هست، هسته اصلی کتاب چیه؟ لزومی نداره حتما خیلی چیز خاصی باشه و ایده اصلی‌تون برای نوشتن کتاب باشه. ممکنه ایده‌هایی داشته باشید که در طی زمان پخته‌تر بشن؛ میتونید چیزی که الان در ذهنتون هم هست بنویسید.

برای اینکه کمک کنم چند تا ژانر اصلی کتاب رو می‌نویسم. یکی از بین این ژانرها انتخاب کنید و موضوع و هسته اصلی کتاب رو بنویسید.

رمان و داستان، زندگینامه، تاریخی، کودک و نوجوان، جنایی، ترسناک، طنز، ماوراءالطبیعه، مذهبی، شعر، علمی

 

برای اینکه پست خیلی طولانی نشه، من خودم در یه پست دیگه در این چالش شرکت می‌کنم و ذیل این پست لینک تمام پست‌هایی که در این چالش شرکت کردند رو به مرور اضافه می‌کنم. فقط لطف کنید اگر در این چالش شرکت کردید، در بخش نظرات لینک پستتون رو اضافه کنید.

ضمنا هر بلاگری می‌تونه ۲ تا هر چند نفر که دلش بخواد به این چالش دعوت کنه.

من دعوت می‌کنم ازهمه دوستان به ویژه:

طلبه اُ منفی، تراکم اندیشه‌ها، بانوچه، سعیدنوشت، اتاقی برای دو نفر، خودنویس، دختری از نسل حوا، مرد بارانی، سروسهی، همینه که هست، حریری به رنگ آبان، inside monster

 

شرکت کنندگان:

۱. بانوچه

۲. پژوهشگر

۳. معنابخشی‌های من

۴. آقاگل

۵. سعیدنوشت

۶. بحر در کوزه

۷. حریری به رنگ آبان

۸. اینجا می‌نویسم

۹. تراکم اندیشه‌ها

۱۰. آرزوهای نجیب

۱۱. یک عینکی می‌نویسد

۱۲. خودنویس

۱۳. اردیبهشت

۱۴. مثل دال

۱۵. بازتاب نفس صبحدمان

۱۶. هواتو کردم

۱۷. لاجوردی 

۱۸. رنگ پریده

۱۹. شوریده

۲۰. ابرک صورتی

۲۱. شباهنگ

۲۲. دختری از نسل حوا

 

بعدنوشت:

نویسنده وبلاگ سعیدنوشت لطف کردند و این طرح رو برای این چالش آماده کردند و ارسال کردند. سپاس

شخصی

چالش وبلاگی: جام جهانی چشمات

دیدید بعضی‌ها ممکنه فوتبال‌دوست نباشند و اصلا براشون مهم نباشه که حتی تیم ملی با کشور دیگه‌ای بازی داره یا نه؟ من شاید از همین مدل آدم‌ها بودم، البته نه در فوتبال! بلکه در جام جهانی چشم‌ها. در همان دوره لیسانس که دوستانم درگیر چشمان غربی و شرقی می‌شدند، پیش خودم می‌گفتم: آخر مگر چشم به تنهایی چیست که انقدر جذاب باشه و حتی انقدر ارزش دقت کردن داشته باشه؟ معادلش میشه اینکه خب ۲۲ تا توپ بندازید، چه کاریه ۲۲ نفر دنبال یک توپ می‌دوند و این همه آدم تماشا می‌کنند؟ همین‌قدر بی‌تفاوت بودم نسبت به همه چشم‌ها!

تا اینکه چشمم به چشمان تو افتاد. انگار با دیدنش از تنبلی درآمدم و تصمیم گرفتم فوتبالیست شوم! معادلش اینکه قلب سنگ من هم نرم شد. فوتبالیست شدن برای من خیلی سخت بود. باید خیلی سختی‌ها تحمل می‌کردم تا بتونم در جام جهانی بدرخشم و کاپ چشمانت را تصاحب کنم. اما دل به دریا زدم. همه سختی‌ها را به جان خریدم تا در جام جهانی چشمانت موفق باشم. البته من می‌دانم که در جام جهانی چشم‌ها، کاپ قهرمانی هم باید به اندازه تیم تلاش کند! دیگر اینجا کاپ قهرمانی یک شیء بی‌جان نیست. کاپ قهرمانی خود «جان» است.

سعی کردم قدر این کاپ را بدانم. سعی کردم مدافع عنوان قهرمانی خوبی باشم. انگار در اوج بودم و خدا پاداش شکرگزاری‌ام را داد که صاحب دو چشم دیگر شدم که شبیه چشمان تو بود. دو چشمی که بیش از همه شبیه دو چشم تو بود. وقتی قربان صدقه چشمان دخترمان می‌رفتی، به تو گفتم: حالا که می‌توانی دو چشم شبیه چشمان خودت ببینی بگو، آیا حق داشتم از داشتن این کاپ قهرمانی خوشحال باشم یا نه؟

--------------------

یک چالش وبلاگی جدید، این بار از رادیوبلاگی‌ها...

همیشه دوست داشتم تا جایی که می‌تونم در این چالش‌ها و بازی‌های وبلاگی شرکت کنم تا وبلاگ نویس بمانم و قلمم خیلی خشک و رسمی نشود. پس سعی خودم را امتحان کرده‌ام.

دعوت می‌کنم از:

اتاقی برای دو نفر

خودنویس

 

 

شخصی

از کابوس‌هایت حرف بزن!

نزدیک 25 روز پیش یه بازی وبلاگی دیگه راه افتاد به نام «از کابوس‌هایت حرف بزن». از آنجا که قصد دارم در اکثر بازی‌های وبلاگی شرکت کنم حتی اگر دعوت نشوم، تمایل داشتم در این بازی هم شرکت کنم اما این چند هفته به شدت دچار سرشلوغی بودم و فرصت نبود تا اینکه 5 روز پیش خانم شیری (نویسنده وبلاگ بانوچه) از بنده دعوت کردند که در این بازی وبلاگی شرکت کنم که امروز این فرصت دست داد.

من به طور کلی کم خواب می‌بینم یا اگر دقیق‌تر بگویم شاید کمتر وقتی بیدار می‌شوم خوابی یادم باشد. این خواب‌ها هم معمولا ناظر به حوادث آینده است یا کلا بی‌معنی است و ناشی از پرخوری شام.

شاید در مجموع چند سالی که از عمرم می‌گذرد دو سه کابوس بیشتر یادم نمانده باشد که ریشه‌دارترین آنها برمیگردد به خوابی که حدود 7 سالگی دیدم. خواب دیدم که یکی شبیه دزدها وارد خانه ما شده و در جایی کمین کرده و در وقت مناسب به دنبال قتل من است! 

از صبحی که بیدار شدم مدام منتظر بودم چنین اتفاقی بیفتد. چند روزی شاید ترس ناشی از آن کابوس همراه من بود اما به مرور کم شد و الان که بیش از 20 سال از آن گذشته است به دلیل اینکه چند بار اثاث کشی کرده‌ایم و دیگر از آن خانه رفته‌ایم، خیلی محلی از اعراب ندارد.

------------

پ.ن: در مورد کابوس‌ها باید بگویم که گاهی اوقات کابوس‌ها نیز می‌توانند راه نجات انسان باشند. بستگی دارد به آنها چطور نگاه کنیم. بعضی اوقات کابوس‌ها انسان را در مسیر اشتباهی که در حال طی آن است، محتاط می‌کند و ترمز می‌کشد. این دسته از کابوس‌ها را کابوس‌های خوب نامگذاری می‌نماییم! :D

اما گاهی اوقات نیز کابوس‌ها خنثی هستند و چرت و پرت و فقط یک لحظه ترس را به آدم القا می‌کنند که آن را کابوس بد نامگذاری می‌نماییم!

برخی دیگر از کابوس‌ها نیز باعث می‌شود انسان از مسیر درست خود صرفنظر کند بخاطر ترسی ناشی از دیدن کابوسی که ممکن است در واقعیت هیچ نشانه خاصی هم نداشته باشد. این کابوس‌ها را هم کابوس گمراه کننده نامگذاری می‌نماییم!

 

ضمنا دعوت می‌کنم از:

اتاقی برای دو نفر، می‌نویسم از خودم، اسباب بازی فروشی، سنجاقک

شخصی

بازی وبلاگی: گاهی به کتاب‌هایت نگاه کن

هولدن یک بازی جدید وبلاگی راه انداخته به نام گاهی به کتاب‌هایت نگاه کن.

در این بازی وبلاگی تصویر دست نوشته‌های یادداشت شده در کتاب‌هایی که هدیه گرفته‌ایم را منتشر می‌کنیم.

همیشه دوست داشته‌ام کتاب هدیه بدهم و کتاب هدیه بگیرم؛ البته در دو سال اخیر بیشتر از نوع الکترونیکش! اما کمتر این اتفاق افتاده است یا اگر اتفاق افتاده است متنی نداشته. به هر حال از میان کتاب‌های موجود این دو تصویر را یافتم.

تصویر اول در کتاب آداب نماز نوشته امام خمینی که توسط علی دریابیگی هدیه شده است و تصویر بعدی در ابتدای کتاب بیداری در باغ مومیایی نوشته محمدجعفر محمدزاده که توسط نویسنده آن به بنده هدیه داده شده است.

اکثر وبلاگ نویسانی که همدیگر را دنبال می‌کنیم در این بازی شرکت کرده‌اند و من دیر پیوسته‌ام. از میان افراد باقیمانده دعوت می‌کنم از:

اتاقی برای دو نفر، سعیدنوشت، سنجاقک، می‌نویسم از خودم، روشنایی، به نام تویی که برای توام، طلوع من، در مسیر شدن، ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم، حیات خلوت، آسمان مال من است، تراکم اندیشه‌ها، شبنم بی‌قرار، مأمن تنهایی‌های من، تألیفیه