حاتم طائی را گفتند: از خود بزرگ همتتر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟ گفت: بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را.
پس به گوشه صحرائی به حاجتی برون رفتم. خارکنی دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند. گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طائی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
گلستان، نویسنده: سعدی
باب سوم، حکایت شماره ۱۴
بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان الصفا. گفت: کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد که حکما گفتهاند:
برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است
همراه اگر شتاب کند همره تو نیست دل در کسی مبند که دلبسته تو نیست
چـون نـبـود خـویش را دیانت و تـقـوی قــطــع رحــم بـــهــتــر از مــودت قــربـــی
یاد دارم که مدعی در این بیت بر قول من اعتراض کرد و گفت: حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده و آنچه تو گفتی مناقض آنست.
گفتم: غلط کردی! که موافق قرآنست و ان جاهداک علی ان تشرک بی ما لیس لک به علم فلا تطعهما.
هزار خـویش که بـیگانه از خـدا بـاشد فـدای یـکـ تــن بــیـگـانـه کـاشــنـا بــاشــد
گلستان، نویسنده: سعدی
باب دوم، حکایت شماره ۴۴
پادشاهی پارسائی را گفت: هیچت از ما یاد میآید؟ گفت: بلی هر گه که خدا را فراموش میکنم.
هر سو دود آن کش ز در خویش براند وآنرا که بخواند بدر کس ندواند
گلستان، نویسنده: سعدی
باب دوم، حکایت شماره ۱۵
با طایفه بزرگان بکشتی در نشسته بودم. زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر بگردابی درافتادند. یکی از بزرگان ملاح را گفت: بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت بدهم.
ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد. گفتم: بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تأخیر کردی و در آندیگر تعجیل.
ملاح بخندید و گفت: آنچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابان مانده بودم این مرا بر شتر نشاند و از دست آن دگر تازیانه خورده بودم در طفلی. گفتم: صدق الله من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعلیها
تا توانی درون کس مخراش کاندرین راه خارها باشد
کـار درویش مـسـتـمند بـرآر که تـرا نیز کـارها بـاشـد
گلستان، نویسنده: سعدی
باب اول، حکایت شماره ۳۵
پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد. گفت: ای ملک! به موجب خشمی که ترا بر من است، آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.
دوران بـقا چـو بـاد صـحـرا بـگذشـت تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد در گـردن او بـمـانـد و بــر مـا بــگـذشـت
ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او درگذشت.
گلستان، نویسنده: سعدی
باب اول، حکایت شماره ۳۰