هزار و هفتصد و هفتِ آبی لاجوردی
مادرم وقتی سر نماز میایستاد، تمام اطلسیهای سجاده، طلاکوب میشدند. مادرم یک انگشتر عقیق داشت که خودش را در آن میدید. موهاش را در آن شانه میزد. او یک دوره هفت جلدی از «لالاییها» را به تازگی ترجمه کرده بود. مادرم به هفت زبان فراموش شده دنیا کاملا مسلط بود: زبان پریهای دریایی، زبان خورشید خانم، زبان خروس قندیها، زبان جغجغهها، زبان عروسکهای پارچهای و زبان مدادهای دورنگ (همانهایی که نصفش آبی و نصفش قرمز بود.) اما او بیشتر به زبان سکوت با ما صحبت میکرد. الفبای نگاه مادرم را به خط نستعلیق میشد در چشم پدرم دید. ما روزی یک صفحه از آن مشق میکردیم...
وقتی پدر میرفت، مادر کارهاش را میکرد؛ دیزی ظهر پدر را بار میگذاشت و میرفت انباریِ زیرزمین. چادر شب را از روی دارِ قالی کنار میزد و شروع میکرد به بافتن. قالی مادر، پر از یاکریم بود، پر از شمعدانی و پروانهی زرد. انگشتان مادر «اسلیمی» شده بود. کف دستهاش «ختائی» بود و از نگاهش «ترنج» میریخت. وقتی راه میرفت جای پاهاش «لچک و خشتی» سبز میشد. وقتی حرف میزد، «خامههای لاکی» در صداش موج میزد. چادر قدش پر از «گره» بود و موهاش هفتصد «شانه» داشت.
ما دو قالیچه کوچک داشتیم. مادرم هیچوقت پاهاش را روی مرغهای قالی نمیگذاشت. هیچوقت با جاروی خشک، قالیها را جارو نمیزد. جمعهها قالیها را در آفتاب میانداخت، برای مرغهای آبی و زردش شعر میخواند؛ آنقدر میخواند تا مرغها خوابشان ببرد، بعد آرام قالیها را سرِ جایشان میگذاشت.
ثبت نظر
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
ناخوداگاه لبخند رو لب ادم میاد:)
انتخاب فوق العاده ای بود.
سپاس
ماشاءالله، ذهن خلاق و هنرمندی دارند.
عیدتون مبارک