سلام و خداحافظ.
باز مثل همیشه، وقت رفتن، دلشورهها شروع میشود:
وقتی میخواهی بروی، وقتی میخواهی اتاق سوسنی رنگِ خاطره را ترک کنی، مواظب باش سماورِ همهمه را خاموش کنی.
کتریِ سایهها را از پریز رعد و برق بکش.
برای آرزو مینویسم:
غذایت را روی هر کسی از ظن خود شد یار من گذاشتهام قربانِ دستت بعد از غذا حتما ظرفهای وز درون من نجست اسرار من را بشور.
حوله، روی بندِ تنِ آفتاب پهن شده، دستهات را که خشک میکنی، مواظبِ نقش گلبوتههای ختائی باش.
راستی، به گلدانهای لبِ عمر آب بده و علفهای هرزش را بکن.
با سایه درخت همسایه همدلی کن، نگذار از اینکه آفتاب نیست غصه بخورد.
راستی، یادم رفت چادر نمازِ مادر را از روی بند بردارم، یک وقت بادِ فراموشی نیاید و گلهای چادر نماز را به نمیدانم کجای غریبی ببرد.
تا یادم نرفته... برگهای خشکِ حیاط را جارو کن و با صدای خش خشِ خیسِ برگهای خشک، زمزمه کن، صدای زمزمهات آبِ حوض را به ترنم وا خواهد داشت، از اینکه دلِ حوضِ سبزآبیِ حیاط را شاد میکنی، از خدا میخواهم دلت را سبزآبی کند.
گفتم حوض، به کودکان همسایه بگو خدا را خوش نمیآید، یک وقت، با سنگی، ریگی، چیزی سکوت حوض را نشکنند.
حواس که ندارم، باز داشت یادم میرفت، پری آمده بود دنبالت میگفت امروز قرار است سری به آسمان بزنید، میگفت فرشته نمیآید، او در زمین پاگیر شده و دیگر به آسمان نمیرود. میگفت قرار است آبی لاجوردی به خواستگاریاش بیاید. وقت دیدهاند، امروز اگه هوا عاشقِ مهر باشد، بله برون است. قرار است بعد از محرم و صفر، عروس را از اینجا ببرند، به یک جای دور... به یک قصه قدیمی، از همان قصههایی که وقتی شاعر بودی، کودک بودی برات میگفتم... خب، من دیگر باید بروم،...
اما وقت رفتن...
بندبازی روی تن آب، صفحه ۱۰۸ و ۱۰۹
نویسنده: محمدمهدی رسولی
یک کاسه ابر دستم گرفتهام و کوچه به کوچه، دنبال تو میگردم. آسمان از دستِ دستهام صاف و صیقلی شده است. کوچهها شعرهای ناتمام عشاق شهری و زمینیاند.
اما عشاق سرزمین ما، در انتشارِ گیجِ عطرهای یاس، والهاند. عاشق و معشوق فقط از شیدایی میگویند؛ قرار میگذارند رأس ساعت هفت غروب زیر درخت بخت، اشکهای یکدیگر را شانه کنند. عشاق سرزمین ما، کوچههای شهر را دوست ندارند؛ کوچههای بن بست، کوچههای دلگیر که کلمه «دوستت دارم» را حبس میکنند.
عشق باید خیلی سماجت کند تا بر قلبِ سنگ تراشیده شود. یک کاسه سنگ دستم گرفتهام و عشق به عشق، دنبال سماجت تو میگردم.
بندبازی روی تن آب، صفحه ۳۸
نویسنده: محمدمهدی رسولی
مادرم وقتی سر نماز میایستاد، تمام اطلسیهای سجاده، طلاکوب میشدند. مادرم یک انگشتر عقیق داشت که خودش را در آن میدید. موهاش را در آن شانه میزد. او یک دوره هفت جلدی از «لالاییها» را به تازگی ترجمه کرده بود. مادرم به هفت زبان فراموش شده دنیا کاملا مسلط بود: زبان پریهای دریایی، زبان خورشید خانم، زبان خروس قندیها، زبان جغجغهها، زبان عروسکهای پارچهای و زبان مدادهای دورنگ (همانهایی که نصفش آبی و نصفش قرمز بود.) اما او بیشتر به زبان سکوت با ما صحبت میکرد. الفبای نگاه مادرم را به خط نستعلیق میشد در چشم پدرم دید. ما روزی یک صفحه از آن مشق میکردیم...
وقتی پدر میرفت، مادر کارهاش را میکرد؛ دیزی ظهر پدر را بار میگذاشت و میرفت انباریِ زیرزمین. چادر شب را از روی دارِ قالی کنار میزد و شروع میکرد به بافتن. قالی مادر، پر از یاکریم بود، پر از شمعدانی و پروانهی زرد. انگشتان مادر «اسلیمی» شده بود. کف دستهاش «ختائی» بود و از نگاهش «ترنج» میریخت. وقتی راه میرفت جای پاهاش «لچک و خشتی» سبز میشد. وقتی حرف میزد، «خامههای لاکی» در صداش موج میزد. چادر قدش پر از «گره» بود و موهاش هفتصد «شانه» داشت.
ما دو قالیچه کوچک داشتیم. مادرم هیچوقت پاهاش را روی مرغهای قالی نمیگذاشت. هیچوقت با جاروی خشک، قالیها را جارو نمیزد. جمعهها قالیها را در آفتاب میانداخت، برای مرغهای آبی و زردش شعر میخواند؛ آنقدر میخواند تا مرغها خوابشان ببرد، بعد آرام قالیها را سرِ جایشان میگذاشت.
بند بازی روی تن آب، صفحه ۳۲ و ۳۳
نویسنده: محمدمهدی رسولی
کوچههای صفا و مروه پر از کفتر چاهیهاییست که از دست خدا دانه ورمیچینند. چینههاشان پر از خال ابروی کوچههاست و در غیبت صدای علی در چاه، چهچههی غدیر، غدیر سردادهاند.
حالا کفتر چاهیها میروند تا بشوند ساقی حلقههای حال.
ناگهان در بلندگوهای عصمت اعلان میکنند:
علی سینهی آختهی محمد بود به هجوم غم و شمشیر و تحقیر، عشق میخورد از دستهای هاجر یقین، که حالا اسماعیلش را سیراب شده میبیند. حسین، تنها عکس یادگاری عطش و زمزم، مقیم صفا و مروه است در جستجوی آب، که عباس آن را در چارچوب کعبه قاب کرده است.
بندبازی روی تن آب، صفحه ۲۰
نویسنده: محمدمهدی رسولی