پژوهشگر

وبلاگ شامل دو بخش عمده است: یکی نوشته‌های فرهنگی، علمی، شخصی و سیاسی من و دیگری «نقل قول» که در آن به فرازهایی از کتبی که در حال مطالعه آن هستم پرداخته‌ام. در برگه «درباره من» نیز می‌توانید از من بیشتر بدانید.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
قرار شد تو هتل لباس احرام رو بپوشیم و بعدش بریم مسجد شجره و لبیک بگیم و مُحرم بشیم. حدیث داریم از معصوم علیه السلام که بهتره وقتی داری لباس احرام می‌پوشی، نیت کنی که داری لباس معصیت رو از تنت خارج می‌کنی و لباس عافیت و بندگی خدا می‌پوشی.
لباس احرام رو پوشیدیم و رفتیم به سمت مسجد شجره. لحظات شیرینی بود که لبیک گفتیم و 24 چیز بر ما حرام شد تا اینکه اعمال عمره مفرده تموم بشه. با شور و شوق خاصی راه افتادیم به سمت مکه با اینکه دلمون برای مدینه هر لحظه تنگ‌تر می‌شد.
به سمت مکه در حال حرکت بودیم. من و احمد قرار گذاشتیم که مثل بقیه نخوابیم و حالا که این چند ساعت رو مُحرم هستیم و مَحرم خدا هم شدیم، بیدار بمونیم و مثل بقیه روزهای سفر سعی کنیم با مباحثه علمی خودمون رو به خدای خودمون نزدیک‌تر کنیم! داشتیم با هم صحبت می‌کردیم که من گفتم احمد مُحرم شدیم، غیبت نکن؛ من اومدم حرف بزنم احمد گفت مُحرم شدیم، مسخره نکن... تهمت نزن... دروغ نگو... اصلا مثل اینکه همه حرف‌های ما دروغ و تهمت و مسخره کردن و غیبته! احمد یه حرفی به شوخی زد که هیچ وقت یادم نمیره و خیلی برام جالب بود: «ای بابا! اینطوری که نمیشه زندگی کرد، بگیریم بخوابیم که گناه نکنیم!» یاد اون جمله امام (ره) افتادم که: «عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید.» با خودم گفتم ای کاش همیشه می‌دونستیم که خدا داره می‌بینه تا بفهمیم چقدر گناه می‌کنیم.
رسیدیم به مسجدالحرام و اون لحظه‌های باشکوه و دوست داشتنی. همه چیز باید اونطوری باشه که خدا می‌خواد! دیگه در این یکی دو ساعت، شبیه بقیه زندگی مثل اینکه مسامحه در دین وجود نداره! کوچکترین خطایی رو باید همونجا جبران کنی وگرنه نمی‌تونی عمل بعدی رو انجام بدی!
یادمه وقتی رفتیم هتل و داشتیم لباس احرام رو عوض می‌کردیم، احمد باز هم به شوخی یه چیزی گفت که اون لحظه‌ها -که هر چی خدا می‌گفت دوست داشتیم انجام بدیم- رو همیشه یادمون بمونه: «چقدر سخت بود! نیت کردی که لباس عافیت رو در میاری و لباس گناه رو دوباره می‌پوشی؟»
 
 
 
 
 
  • قاسم صفایی نژاد
بچه خوشحال میشه وقتی باباش میگه: بابا جون برو نون بگیر. پول هم بهش میده ولی میگه تو برو بگیر. بچه شاد میشه که باباش دیگه او رو بزرگ حساب میکنه. یه وقت ممکنه بچه توو راه زمین هم بخوره، ولی با خودش میگه من رفتم نون گرفتم!
وفترضت علی عبادک فیه الصیام یعنی همین !!
 
  • قاسم صفایی نژاد
 
در این داستان چهار شخصیت خیالی ترسیم شده‌اند:
موش‌ها: اسنیف و اسکوری. آدم کوچولوها: هم و ها.
این چهار شخصیت برای نشان دادن قسمت‌های ساده و پیچیده درون ما بدون توجه به سن، جنس، نژاد یا ملیت در نظر گرفته شده‌اند.
به دوستانی که این کتاب رو نخوندند پیشنهاد می‌کنم حتما مطالعه کنند، چون هم جالبه هم اینکه وقت کمی رو می‌گیره.
چه کسی پنیر مرا جابجا کرد داستانی است درباره تغییراتی که در یک هزار تو (maze) رخ می‌دهد. جایی که چهار شخصیت جالب در جستجوی پنیر هستند. پنیر استعاره‌ای است برای آنچه ما در زندگی می‌خواهیم در زندگی داشته باشیم. اعم از یک شغل، یک رابطه، پول، خانه‌ای بزرگ، سلامتی، آگاهی، آرامش روحی و یا حتی ورزشی مانند دو …
هر یک از ما در مورد پنیر خود نظر خاصی داریم و در پی آن هستیم، زیرا معتقدیم اگر آن را به دست آوریم راضی می‌شویم.
اغلب به آن دل بسته‌ایم و اگر آن را از دست بدهیم یا کسی آن را از ما بگیرد ضربه‌ی تکان دهنده‌ای به ما وارد می‌آید.
در این داستان هزار تو، نشانه جایی است که ما برای رسیدن به اهداف خود در آن وقت می‌گذرانیم …
 
 
خلاصه کتاب را می‌توانید از اینجا دریافت نمایید.

 

  • قاسم صفایی نژاد
بارخدایا به بریدنم از غیر و پیوستنم به تو خود را از هر شائبه خالص کردم، و با تمام وجود به تو رو آوردم، از آن که نیازمند به عطاى توست روى گرداندم، و درخواست خود را از طرف آن که از فضل تو بى‏نیاز نیست گرداندم، و دانستم که حاجت خواستن محتاج از محتاج دیگر از سبک‏رائى و گمراهى عقل اوست. خداوندا، چه بسیار مردم را دیده‏ام که از غیر تو عزت خواستند و خوار شدند، و از غیر تو ثروت طلبیدند و تهیدست گشتند، و در طلب بلندى و مقام برآمدند و پست شدند، پس انسان دوراندیش به‏دیدن امثال ایشان بر راه درست رود و پندگیرى او مایه توفیق او شود، و این انتخاب او را به راه صواب رهنمون گردد. پس اى مولاى من مرجع خواهش من تویى نه هیچ مسئول دیگر، و برآورنده نیازم تویى نه هیچ مطلوب‏الیه دیگر، پیش از آنکه کسى را بخوانم تو را مى‏خوانم و بس، احدى در چشم‏انداز امید من با تو شریک نیست، و هیچ کس در دعاى من با تو همراه نیست، و نداى من او و تو را با هم در برنمى‏گیرد. الهى، تنها توراست وحدانیت و یگانگى، و ملکه قدرت بی نیاز، و فضیلت حول و قوّت، و پایه والایى و رفعت، و ماسواى تو در تمام عمر خود نیازمند رحمت تو، و در کار خویش عاجز و مغلوب، و در امور خود ناتوان است، و حالاتى گوناگون، و صفات ناپایا دارد، پس تو بالاتر از آنى که همانند و ضدى براى تو باشد، و بزرگ‏تر از آن که همسان و همتا داشته باشى، پس پاک و منزّهى، معبودى جز تو نیست.
 
نیایش ۲۸ صحیفه سجادیه
 
 

 

  • قاسم صفایی نژاد
سلام . امیدوارم حال همه دوستان عزیز خوب باشه

 

ایشالله من سه شنبه مشرف میشم مدینه بعدش هم مکه . یادتون نره که منو حلال کنین ، منم اگه قابل باشم دعاتون می کنم ...
 
دخلم که پر نشد جگرم را فروختم                    تدبیر شد بلا ، سرم را فروختم

تا گفتم السلام علیکَ دلم شکست                 تا کاملش کنم سحرم را فروختم

خورشید را به قیمت دریا خریده ام                   در روی دوست چشم ترم را فروختم

گفتند ناله کن که مگر راه وا شود                     اینگونه شد که من هنرم را فروختم

در کوی عارفان خبر مرگ می خرند                   رد می شدم شبی خبرم را فروختم

ما را ز حبس عشق مترسان که پیش از این       از شوق حبس بال و پرم را فروختم

کیفیت کریم چو در شعله در گرفت                   یا رب که گفت شعله به جان شرر گرفت

در هر رگم ز شوق تو خون می دود هنوز           هر کس شهید شد خبر از نیشتر گرفت

یا حضرت شراب اغثنی به لعل دوست            این ذکر را پیاله می از سحر گرفت

عشاق گوییا که ز هم ارث می برند                 سود علی الحساب دلم را جگر گرفت

آهی که بود پشت سر ناله های من               دیشب که جانماز مرا شعله در گرفت

خاصیت نگاه تو ما را شراب کرد                      دیدی که کار غوره ی ما نیز سر گرفت

از من گرفت جان و مرا جان تازه داد                 تاجر ببین که جنس مرا سر به سر گرفت

گفتم که کم نگیر مرا گرچه مذنبم                   آقا کریم بود و مرا بیشتر گرفت

بر روی زرد ما صدقه داد نقره ای                     او بُرد کرد چون عوض سیم زر گرفت

عمری دلم به بازی طفلانه می گذشت            از کوچه می گذشت مرا بی خبر گرفت

رفتم که داد و قال کنم بوسه ام بداد                جام عسل ببین که دهان شرر گرفت

ما را قلم تراش تو عین عقیق کرد                   اعجاز بین که دست تو آب از حجر گرفت

 
 
  • قاسم صفایی نژاد