حروف کتاب خود
گمان میکنی که جرم کوچکی هستی،
حال آن که درون تو عالم بزرگی است؛
کتاب مبینی هستی که
با حروف آن پنهانیها آشکار میشود!
داروی تو در خودت است و نمیدانی و ناآگاهی و درد تو از هم از خود است و نمیاندیشی.
امام علی علیه السلام
گمان میکنی که جرم کوچکی هستی،
حال آن که درون تو عالم بزرگی است؛
کتاب مبینی هستی که
با حروف آن پنهانیها آشکار میشود!
داروی تو در خودت است و نمیدانی و ناآگاهی و درد تو از هم از خود است و نمیاندیشی.
امام علی علیه السلام
سال ششم از #دهه_چهارم_زندگی در روزی تمام شد که برای اولین بار #زیارت امام متقین نصیبم شد.
در یک سال گذشته، چند سال بزرگتر شدم. سالی که با وجود شیرینیهایش، خیلی سخت بود ولی حالا پایانی آرامشبخش دارد.
دعا کنید آغازی رو به سعادت و پشت به همه دشمنان امیرالمؤمنین باشد. دعا کنید #عاشق_عاقل باشم تا عاقبت بخیری نصیبم شود.
نایبالزیاره همه دوستانم هستم.
کوچههای صفا و مروه پر از کفتر چاهیهاییست که از دست خدا دانه ورمیچینند. چینههاشان پر از خال ابروی کوچههاست و در غیبت صدای علی در چاه، چهچههی غدیر، غدیر سردادهاند.
حالا کفتر چاهیها میروند تا بشوند ساقی حلقههای حال.
ناگهان در بلندگوهای عصمت اعلان میکنند:
علی سینهی آختهی محمد بود به هجوم غم و شمشیر و تحقیر، عشق میخورد از دستهای هاجر یقین، که حالا اسماعیلش را سیراب شده میبیند. حسین، تنها عکس یادگاری عطش و زمزم، مقیم صفا و مروه است در جستجوی آب، که عباس آن را در چارچوب کعبه قاب کرده است.
در منطق علی بن ابیطالب علیه السلام، آن مرگی که تمامی افراد و اجتماعات باید از آن بهراسند، عبارت از مرگ وجدان و فطرت است. زیرا فرد یا اجتماعی که خودپرستی و عشق به شخصیت را به جایی برساند که تمامی ارزشهای زندگی را به تراکم ثروت و امر و نهی منحصر کند، چنین فرد یا اجتماعی دو اسبه به سوی انقراض و نابودی میتازد. در آن فرد و اجتماعی که وجدان و فطرت اولیه میمیرد، احساس تکلیف نابود گشته، مبادی و اصول انسانیت که انسان را از وحشی جدا میکند و به او علم و فلسفه و اخلاق و دین یاد میدهد، جای خود را برای تنازع در بقا و پامال نمودن ناتوانان خالی میکند.
جریانی پیش آمده و یک مقدار، به اندازه یک گوشه، برای ما مشکل ایجاد کرده است. ولی این مشکل را با همت و حضور و همیای و همکاری شما ان شالله حل خواهیم کرد. مشکل این است که تا موقع شهادت مرحوم آیت الله استاد مطهری ما همین چیزهایی را که گفتم کاملا میتوانستیم رعایت کنیم. من با همان کیفیتی که قبلا میآمدم و میرفتم، میآمدم و میرفتم و محافظ و مراقبی هم نمیخواستم. خیلی راحت و آسان و بیریا و بدون هیچگونه قیدی و بدون هیچگونه امر اضافی آمد و شد میکردیم. در خانه ما مسلحی نبود، در کنار خانه ما مسلحی نبود، در اتاق ما مسلحی نبود، تنها میرفتیم و میآمدیم. پس از شهادت ایشان و ترور ایشان، شما امت در تشییع جنازه ایشان فریاد کشیدید که امنیت اینها باید تأمین شود! شما فریاد کشیدید و امام امر فرمود که باید از اینها مراقبت کنیم. بنده خودم را میگویم: من چیزی نیستم که بخواهند از من مراقب بکنند. ولی خوب، بالاخره فعلا اینطور که شما میگویید باید مراقبت کنند. بنابراین، در رفت و آمدهایمان دو یا سه یا چهار پاسدار با اسلحه همراه ما هستند. در خانه چند پاسدار هستند. درِ خانه را پاسدار باز میکند. این برای ما سوهان روح است. این پاسدارها چنان جوانهای خوبی هستند که من با تمام قلب آنها را دوست دارم. آنها هم نسبت به من لطف دارند. رابطه ما با آنها برادروار است. اما ما اصلا به این حرفها عادت نداشتیم. اصلا برای ما خلاف عادت است. ما یک طلبهای بودیم که راحت میآمدیم، راحت میرفتیم، آزاد میآمدیم، آزاد میرفتیم. الان اصلا آزادی ما سلب شده است. گاهی هم که بنده میخواهم در جایی زودتر پیاده شوم و با مردم باشم، این برادرها بر اساس احساس مسئولیت میگویند آقا پیاده نشوید! البته من گاهی به حرف اینها گوش نمیدهم. حتی مکرر به حرفهایشان گوش نمیدهم. پیاده میشوم، میگویم که در میان همین مردم و با همین مردم از همه جا بهتر است. ولی اینها گاهی بعدا ملامت میکنند و میگویند اگر چنین شد، اگر چنان شد!
من عرض کردم که میخواهم انشاءلله با کمک شما مسأله را حل کنیم. به آنها هم گفتهام در اولین فرصت انشاءلله این مشکل را هم حل میکنیم. ما این را نخواسته بودیم. اصلا نخواسته بودیم. از آن هم بیزار هستیم. منهای این قسمت، دیگر بقیه کارهای ما میتواند عادی و معمولی باشد. همه چیز آن معمولی باشد. این گوشه را هم باید معمولی کنیم. نمیشود که به این صورت بماند. من اصلا میترسم این مسأله ما را منحرف کند. من خوب یادم میآید وقتی خیلی جوان بودم، شاید شانزده هفده سالم بود، مدت کوتاهی بود درس طلبگی میخواندم، همکلاسیهای من از دبیرستان میآمدند با من پیرامون مسائل روز بحث میکردند. یکی از حرفهایی که آن موقع در ذهن آنها کرده بودند و میپرسیدند این بود که میگفتند حضرت علی (ع) وقتی از خانه میخواست به مسجد بیاید، میدانست که به او حمله میکنند یا نه؟ اگر میدانست یا احتمال قابل ملاحظهای میداد و قراین نشان میداد، چطور چنان بیپروا به مسجد آمد تا شهید شود و عالم اسلام علی را از دست بدهد؟! آن موقعها،در همان سن نوجوانی، من به این همسن و سالهای خودم گفتم، برای اینکه علی در آن خط حکومتی بود که پسرو پیشرو را نفی میکرد. اگر از آن خط منحرف میشد و به خط پسرو پیشرو درست کن میافتاد، میدید آرمانش قربانی شده. ولی علی ترجیح میداد خودش قربانی بشود ولی آرمانش قربانی نشود... من الان در رابطه با خودمان همین را میگویم. عرض کردم که امیدوارم به زودی بتوانیم این مسئله را تمام کنیم. اگر هم حادثهای پیش بیاید هیچطور نمیشود! ما به افتخار شهادت میرسیم، و این سعادت ماست! جامعه ما هم جای ما را پر خواهد کرد. دیگران مسئولیتهای ما را به عهده خواهند گرفت. من با تمام وجودم از این گوشه انحرافی اضطراری که الان در زندگیام و روابطم با مردم پیش آمده بیزار هستم. میدانم عدهای دیگر از برادران ما هم دچار این مشکل هستند. ولی ما تلاش میکنیم، اولا این وضع را به زودی عوض کنیم و به همان صورت عادی، به تمام معنا عادی، که با مردم و با دوست و دشمن داشتیم، برگردیم؛ و ثانیا، حالا که نمیشود این کارها را بر خلاف فرمان امام و رأی امام و نظر امت کرد، حالا که فعلا برای مدت خیلی کوتاهی که توطئههای آمریکا و شیطان بزرگ و دیگران سر راه ماست اجازه نمیدهید و اجازه نمیدهند که چنین کنیم، کوشش داریم آن را به حداقل لازم برسانیم، به طور که واقعا فقط در همان حد مراقبت امنیتی باشد نه در حد تشریفاتی. بر این نکته سخت مراقبت داریم. به همین دلیل من به برادرهای پاسدار اجازه نمیدهم در ماشین را برای من باز کنند. خودم در را باز میکنم. حتی الامکان هم نمیگذارم آنها در ماشین را ببندند، باید خودم ببندم. لااقل میگویم این جزییات را مراقبت کنیم تا این کار معنی مراقبتی و محافظی داشته باشد.