زیبایی زنان
زنان با زیبایی خود آنچنان بازی میکنند که کودکان با چاقویشان؛ و خود را با آن زخمی میکنند.
زنان با زیبایی خود آنچنان بازی میکنند که کودکان با چاقویشان؛ و خود را با آن زخمی میکنند.
یک کاسه ابر دستم گرفتهام و کوچه به کوچه، دنبال تو میگردم. آسمان از دستِ دستهام صاف و صیقلی شده است. کوچهها شعرهای ناتمام عشاق شهری و زمینیاند.
اما عشاق سرزمین ما، در انتشارِ گیجِ عطرهای یاس، والهاند. عاشق و معشوق فقط از شیدایی میگویند؛ قرار میگذارند رأس ساعت هفت غروب زیر درخت بخت، اشکهای یکدیگر را شانه کنند. عشاق سرزمین ما، کوچههای شهر را دوست ندارند؛ کوچههای بن بست، کوچههای دلگیر که کلمه «دوستت دارم» را حبس میکنند.
عشق باید خیلی سماجت کند تا بر قلبِ سنگ تراشیده شود. یک کاسه سنگ دستم گرفتهام و عشق به عشق، دنبال سماجت تو میگردم.
مادرم وقتی سر نماز میایستاد، تمام اطلسیهای سجاده، طلاکوب میشدند. مادرم یک انگشتر عقیق داشت که خودش را در آن میدید. موهاش را در آن شانه میزد. او یک دوره هفت جلدی از «لالاییها» را به تازگی ترجمه کرده بود. مادرم به هفت زبان فراموش شده دنیا کاملا مسلط بود: زبان پریهای دریایی، زبان خورشید خانم، زبان خروس قندیها، زبان جغجغهها، زبان عروسکهای پارچهای و زبان مدادهای دورنگ (همانهایی که نصفش آبی و نصفش قرمز بود.) اما او بیشتر به زبان سکوت با ما صحبت میکرد. الفبای نگاه مادرم را به خط نستعلیق میشد در چشم پدرم دید. ما روزی یک صفحه از آن مشق میکردیم...
وقتی پدر میرفت، مادر کارهاش را میکرد؛ دیزی ظهر پدر را بار میگذاشت و میرفت انباریِ زیرزمین. چادر شب را از روی دارِ قالی کنار میزد و شروع میکرد به بافتن. قالی مادر، پر از یاکریم بود، پر از شمعدانی و پروانهی زرد. انگشتان مادر «اسلیمی» شده بود. کف دستهاش «ختائی» بود و از نگاهش «ترنج» میریخت. وقتی راه میرفت جای پاهاش «لچک و خشتی» سبز میشد. وقتی حرف میزد، «خامههای لاکی» در صداش موج میزد. چادر قدش پر از «گره» بود و موهاش هفتصد «شانه» داشت.
ما دو قالیچه کوچک داشتیم. مادرم هیچوقت پاهاش را روی مرغهای قالی نمیگذاشت. هیچوقت با جاروی خشک، قالیها را جارو نمیزد. جمعهها قالیها را در آفتاب میانداخت، برای مرغهای آبی و زردش شعر میخواند؛ آنقدر میخواند تا مرغها خوابشان ببرد، بعد آرام قالیها را سرِ جایشان میگذاشت.
کوچههای صفا و مروه پر از کفتر چاهیهاییست که از دست خدا دانه ورمیچینند. چینههاشان پر از خال ابروی کوچههاست و در غیبت صدای علی در چاه، چهچههی غدیر، غدیر سردادهاند.
حالا کفتر چاهیها میروند تا بشوند ساقی حلقههای حال.
ناگهان در بلندگوهای عصمت اعلان میکنند:
علی سینهی آختهی محمد بود به هجوم غم و شمشیر و تحقیر، عشق میخورد از دستهای هاجر یقین، که حالا اسماعیلش را سیراب شده میبیند. حسین، تنها عکس یادگاری عطش و زمزم، مقیم صفا و مروه است در جستجوی آب، که عباس آن را در چارچوب کعبه قاب کرده است.
ما در صنایع مختلف ترجیح میدهیم عمدتا تولید کننده و صادر کننده باشیم تا وارد کننده محض؛ اما در «صنایع فرهنگی» سخن از ترجیح نیست؛ سخن از یک ضرورت اجتماعی است. وارد کننده و مصرف کننده فرهنگ دیگران بودن، به هیچ وجه پذیرفتنی نیست.