پژوهشگروبلاگ شخصی قاسم صفایی نژاد

۱۹۹ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

یادداشت شخصی

اختتامیه مسابقه می‌خواهم بمانم

دیروز اختتامیه مسابقه داستان کوتاه میخواهم بمانم بود. الحمدالله طبق برنامه ریزی در روز میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر توانستیم اختتامیه را برگزار کنیم و جوایز برندگان را تقدیم کنیم.
امیدوارم به زودی روزی را شاهد باشیم که هیچ جنینی عمدا سقط نشود و به قتل نرسد. آنها انسان هستند مانند ما.
از زحمات سرکار خانم وجیهه سامانی، دبیر علمی مسابقه، و تیم نشر جام جم و داوران محترم سپاسگزارم. همچنین به تیم کمپین نجات فرشته‌ها بابت زحماتی که در این موضوع متحمل می‌شوند، خدا قوت می‌گویم.
امیدورام برندگان مسابقه هم در آینده بیشتر بدرخشند.

 

یادداشت شخصی

دعوت به اختتامیه

مسابقه می‌خواهم بمانم هم به انتهای راه رسید. مسابقه‌ای که با موضوع «نه به سقط عمدی جنین» بود و با استقبال نویسنده‌ها و مردم توانست ۸۹۹ داستان کوتاه دریافت کند.

چند روز قبل به همراه دبیر علمی مسابقه، سرکار خانم وجیهه سامانی و داوران مسابقه، آقایان هادی خورشاهیان و ساسان ناطق و خانم زهرا زواریان جمع بندی بهترین آثار را انجام دادیم. روز شنبه همزمان با میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر، سه نفر برتر این مسابقه اعلام می‌شوند و ان شالله جوایز تقدیم می‌شود.

برای این مراسم همه دعوتید؛ قدم روی چشمان ما بگذارید و خوشحال‌مان کنید.

روز شنبه ۲۶ بهمن ماه، ساعت ۱۶ تا ۱۸. تالار گفتگوی مجموعه سرچشمه.

 

یادداشت شخصی

دندانپزشکی اطفال!

دو سال پیش که دندانی از دخترکم پوسیده شد، رفتیم دندانپزشکی. دندانپزشک گفت: «فعلا خیلی کوچیکه و همکاری نمی‌کنه؛ مرتب مسواکش را بزنید و سال بعد دوباره بیاریدش.» 

سال بعد که دندان بیشتری از دخترکم پوسیده شده بود، بردیم دندانپزشکی. دندانپزشک گفت: پوسیدگی جدی است. ولی کار من نیست. ببرید یک مرکز تخصصی که برای دندانپزشکی اطفال است و ترمیم را انجام دهید. کمی نگران شدیم. به یک درمانگاه تخصصی دندانپزشکی بردیم و یک مطب دندانپزشکی. گفتند: فعلا کوچک است و همکاری نمی‌کند. امر واجبی نیست. ببرید و سال بعد بیاورید.

دیروز دخترکم را بردیم یک درمانگاه دنداپزشکی که مخصوص اطفال بود. خانم دندانپزشک از دخترک پرسید: «اسمت چیه؟». دخترم جواب نداد. خانم دندانپزشک بلافاصله نتیجه گرفت: «این بچه همکاری نمی‌کنه. پوسیدگی‌اش جدی هست و به عصب رسیده. ببریدش بیمارستان مفید که بچه رو بیهوش کنند و کاراش رو انجام بدند».

پرسیدم: «بیهوش کنند!؟» 

گفت: «نه بیهوش کامل نیست. شبیه خواب می‌مونه».

آمدیم بیرون و با پرس و جو به یک مطب خصوصی دندانپزشکی مخصوص اطفال رسیدیم. رفتیم به مطب. یک مطب پر از وسیله‌های بازی و دفتر نقاشی و دکور متناسب با روحیه کودکان. دخترم در زمان انتظار یک نقاشی کشید و وقتی نوبت ویزیت شد، آن نقاشی را به خانم دکتر داد. خانم دکتر با روحیه‌ای خوب گفت: «چه نقاشی قشنگی. حتما نگهش میدارم همیشه پیش خودم بمونه». خانم دکتر گفت که به عصب رسیده و جای دیگه ببرید بیهوش می‌کنند ولی برای بچه خوب نیست. گفتم بیهوشی یا خواب؟ گفت: «میگن خواب ولی در ایران چنین چیزی نداریم. داروی بیهوشی رو با دوز کمتر تزریق می‌کنند. کمک کنید که همکاری کنه که انجام بدیم. خیلی زود تموم میشه.» در اینترنت هم که اسمش را جستجو کرده بودیم به فرزی دستش اشاره کرده بودند. اعتماد کردیم.

روی یونیت دندانپزشکی که نشست، برایش پویانمایی مورد علاقه‌اش را پخش کردند. دخترکم خیلی خوب همکاری کرد. درد داشت و گریه می‌کرد ولی کار خیلی زود تمام شد.

نتیجه‌گیری با خودتان. چه در مورد گوش کردن به حرف پزشک‌هایی که حوصله همکاری با بچه را ندارند و دندان دخترکم را به این روز انداختند و چه در مورد نحوه تعامل با کودک در روزهایی که می‌تواند خاطره بدی برایش شود.

 

یادداشت شخصی

«تر»های اطراف

این روزها در اطرافم انسان‌هایی هستند پرمطالعه‌تر، باسوادتر، عاقل‌تر، کاربلدتر، مخلص‌تر، خلاق‌تر، خوش اخلاق‌تر، متواضع‌تر، دلسوزتر. 

خدا را از این بابت شاکرم. امیدوارم بتوانم کمی از هر کدامشان الگو بگیرم.

یادداشت شخصی

من یک آدم ساده‌ام ولی مسئولیت‌پذیر!

من یک آدم ساده هستم. سواد آنچنانی ندارم اما نسبت به جامعه و اطرافم مسئولیت دارم. نه هیچوقت جرأت مبارزه داشته‌ام، نه قدرتش را. نه می‌دانم سردار فلانی آدم خوبی بوده یا نه. نمی‌دانم توی سوریه داریم گند میزنیم یا از مرزهایمان دفاع می‌کنیم.
من یک آدم ساده هستم که دختری یازده ماهه دارم. دیروز در تمام مدتی که همه از جنگ صحبت می‌کردند، او با دستمال بازی می‌کرد و از ته دل می‌خندید. دلم نمی‌خواست بدانم کدام طرف بحث درست می‌گوید، فقط دلم می‌خواست بدانم خنده‌های دخترم تا چند وقت دیگر ادامه دارد. آخر میدانید چه اتفاقی افتاده است؟
سالها پیش سر و کله یک آدم شیک و اتوکشیده و ادکلن زده، با کلی پول و ثروت و تکنولوژی‌های پیشرفته آن سر شهر پیدا شد. این آدم با اینکه ادعای مدرن بودن و گوگولی بودن داشت ولی نوچه‌های زیادی برای خودش استخدام کرده بود که هر از گاهی به یک محله می‌رفتند و مردم آن محله را اذیت و آزار می‌کردند. به محله ما هم آمده بودند. یک نوچه در محله ما گذاشته بودند که اتفاقا آن هم اتوکشیده و ادکلن زده بود ولی نه می‌گذاشت کسی حرفی بزند و نه می‌گذاشت کسی جز خودش در محله برو و بیا داشته باشد مگر آنکه با او دوست میشد. همه ثروت اهالی محله را می‌گرفت و تقدیم می‌کرد به آن آدم شیک آنطرف شهر. 
یک روز پیرمردی که چیزی برای خودش نمیخواست، جلوی او ایستاد و جوانان دل به پیرمرد دادند و او را از محله بیرون کردند و خواستند خودشان محله خودشان را اداره کنند و به هیچ آدم شیکی آنطرف شهر باج ندهند.
آن آدم شیک آنطرف شهر بیکار نبود. به محله ما توسط نوچه‌هایش حمله کرد اما نگذاشتیم وارد شود. دور تا دور محله ما را محاصره کرد، هم نظامی و هم اقتصادی. به سختی افتادیم. آب و نان کم داشتیم ولی حاضر نبودیم هیچ آدم شیکی به ما زور بگوید. رفت سراغ محله‌های دیگر و به آنها حمله کرد. مردم آن محله دوستان ما بودند. از خردسالی با آنها گل کوچک بازی می‌کردیم و گرگم به هوا. رفتیم کمکشان. هم بخاطر اینکه انسانیت حکم میکند، هم بخاطر اینکه به هر حال اگر محله‌های اطراف ما رو می‌گرفت بعدش نوبت ما بود. 
پیرمرد فوت کرده بود ولی شاگردان پیرمرد بودند. یکی‌شان رفته بود از این محله به آن محله و وقتی که نوچه‌های همان آدم شیک ادکلن زده، سر زن و بچه و پیر و جوان محله‌های دیگر را می‌برید و ثروت‌شان را غارت می‌کرد و محله‌شان را بمباران می‌کرد به آنها کمک کرد. یک روز حتی به محله ما هم آمدند. به ساختمان ما. تیراندازی کردند. همه محله ترسیده بودند و می‌گفتند نکند آن آدمهای وحشی که از انسان‌های شیک اتوکشیده سلاح و پول و اطلاعات می‌گرفتند وارد محله ما شوند. 
گذشت. آن وحشی‌ها را از بین بردیم. همه با هم. ما که در محله‌های ضعیف شهر بودیم و به ما میگفتند امل و عقب افتاده. وحشی‌ها وارد محله ما نشدند و آن آدم شیک اتوکشیده ادکلن زده ناراحت بود که چرا نتوانسته هنوز محله ما را برای خودش کند. با خودش فکر کرد شاید همان شاگرد پیرمرد را از بین ببرد، راه برایش باز می‌شود. آخر می‌دانی انسان‌هایی هستند در محله ما که فکر می‌کنند هر کسی شیک و پولدار باشد لابد خیلی پیشرفته است. مداوم دوست دارند به او نزدیک شوند تا خودشان هم ماشین آخرین مدل سوار شوند و در رفاه زندگی کنند. امید آن شروری که دیگر ظاهرالصلاح هم نیست و شبیه دیوانه‌ها رفتار می‌کند به این نوع آدمهاست.
من نگران خنده دخترم هستم. من ساده. من بی‌سواد ولی من مسئولیت پذیر. من که عادت کردم به کم آبی و نان سفت. اما دوست دارم دخترم همیشه بخندد. همیشه. دنیا گرد است و بنی آدم اعضای یکدیگر. میدانم خنده از ته دل همان خنده پایدار است. خنده از سر سرخوشی و بیخیالی نیست. خنده پایدار وقتی اتفاق میفتد که در هیچ محله‌ای سر هیچ کسی را نبرند، به خانه هیچ کسی حمله نکنند و به زور از کسی دزدی نکنند. این هم وقتی اتفاق میفتد که بشناسیم کدام گرگی دستانش را سفید کرده است و از لای در نشان داده که ما را گول بزند؛ گرگی که دیگر ابایی از گرگ بودن هم ندارد. می‌کشد و می‌گوید من کشتم و اگر کسی بخواهد بگوید حق نداری در محله ما باشی، باز هم می‌کشم!
دخترم همیشه وقتی دلبری می‌کنی، قربان صدقه ات می‌روم. باز هم می‌گویم حاضرم بمیرم ولی گرگ را از بین ببرم که تو همیشه از ته دل بخندی.