محل کار قبلی «همراه اول» خیلی بد آنتن میداد و مدام قطع و وصل میشد. محل کار فعلی هم «همراه اول» خیلی بد آنتن میده و قطع و وصل میشه. یه ساختمون دیگه هم تردد دارم در منطقه محل کار قبلی که اون هم همینطوره.
بعد نکته جالب اینکه با شخص محترمی کار دارم و باید تماس بگیرم؛ از تلفن ثابت بگیرم معمولا پاسخگو نیستن چون ناشناس هست و از موبایلم بگیرم بعد از چند بار الو و سلام به دلیل قطع و وصل کلا قطع میشه. بعدش بلافاصله میام با تلفن ثابت بگیرم شماره شخص محترم رو ولی مشغول هست شماره، چون ایشون فکر کرده که خودش آنتن نداده و در حال شماره گیری موبایل من هست!
وضعیتی داریم با این همراه اول!
ایرانسل هم همینطوره؟
گاهی انسان نیاز دارد بایستد، ببیند در گذشته چه کرده است، الان کجاست و چه مسیری برای آینده در پیش گرفته است؟
باید پرسش کند از خود؛ در مورد همه چیز: خودش، خانوادهاش، حرفهاش، بایدها و نبایدهایش.
امروز برای من آن روز است.
مهم نیست جواب همه پرسشها را بدانم یا نه. مهم این است که پرسشها را از خودم بپرسم و تلاش کنم به پاسخهایی شایسته برسم. پاسخهایی که میتواند مبنای اهداف و مسیر آینده شود.
معمولا کل زمان حضورم در مترو با مطالعه میگذره، اما استفاده از تاکسی کمی مطالعه رو سخت میکنه؛ به چند دلیل: هم معمولا مسیر کوتاهتره، هم صدای بلند رادیو که در اغلب تاکسیها روشنه مانع میشه و هم تکانها و پیچهای گاه و بیگاه، بحث و تحلیل سیاسی اجتماعی که بماند.
امروز صبح وقتی خیابان ولیعصر را با تاکسی طی میکردم، مطالعه را کنار گذاشتم و پشت چراغ قرمز حواسم به کلاغی جلب شد که به سمت آسمان نگاه میکرد اما روی نردهها یکی یکی میپرید و پیش میرفت. در دلم خندیدم که این کلاغ که بال دارد و توانایی پرواز، چرا یکی یکی نردهها را به این سختی میرود؟ اصلا چرا جای بهتر و محکمتر و مناسبتری نمینشیند که پا یا چنگالش کمتر اذیت شود؟
دیدم قبل از کلاغ باید به خودم بخندم. خدا این همه ظرفیت و توانایی و قابلیت در اختیار انسان گذاشته است تا بتواند با اراده خود به هر کجا میخواهد برسد. به انسان هم یادآوری کرده که همه طبیعت را برای تو خلق کردم و میتوانی از همه چیز استفاده درست کنی، اما آرزوی درازمدت ما نهایتش به همین دنیا ختم میشود. چقدر سست بنیادم و چقدر تنبلم که از فرصت عمر برای راه رفتن به کمتر از نرده هم راضی شدهام.
------------
پ.ن 1: الان داشتم فکر میکردم شاید همین فکر کوتاه امروز من باعث شد که کلاس درس امروز در دانشگاه سوره در مورد «خلاقیت و نوآوری» را بیشتر متمرکز کنم بر ارادهمان برای ایجاد خلاقیت.
پ.ن 2: اینجا را هم بخوانید.
هر چقدر که انسانهای بیدانش و بینظم موجب خرد شدن اعصاب و کاهنده انگیزه میشوند، انسانهای بادانش و متواضعی که منظم هستند، بیشتر انگیزاننده هستند.
یک وقتهایی چیزهایی از دست میدهی که زمانی که آن را داشتی، فکر هم نمیکردی انقدر ارزشمند باشد. آنجاست که حسرت میخوری. این «آن» میتواند یک شخص، یک شیء، یک فرصت، یک زمان یا یک احساس باشد. تا اینجا قابل درک است و باید همیشه مراقب باشیم که به چنین حسرتی دچار نشویم.
اما یک وقتهای دیگری نیز هستند که به ارزشمند بودن چیزی که در اختیار داری واقفی و از آن باخبری اما از داشتن آن استفاده درستی نمیکنی؛ با اینکه میدانیم آن چیز با ارزش هر جا یافت نمیشود، اما حواسمان سرگرم چیزهای بیارزشی میشود که در دکان هر عطاری گیر میآید. این حسرت مضاعف است و تشخیص آن مشکلتر. در واقع چیزی را داری و میدانی ارزشمند است اما در همان حال که در دلت قیمتناپذیر بودن آن را تصدیق میکنی ولی در عمل چیزی را اثبات نمیکنی جز گیج و منگ بودن خودت را! سختی قضیه هم همین است که به جای عملت، مراقب دلت بودی اما بعدها حسرت مضاعف میخوری که علاوه بر دل، عمل نیز مهم است.