عمر کساد من همه اندر زیان گذشت پیری ز راه آمد و عمر جوان گذشت
دل دست و پا به خون زد و آن مهربان گذشت دوش از نظر خیال تو دامنکشان گذشت
اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان گذشت
در راه تو ز عالم و آدم گذشتهایم ای زخم عشق, با تو ز مرحم گذشتهایم
چون آب از سر همه عالم گذشتهایم تا پر فشاندهایم ز خود هم گذشتهایم
دنیا غم تو نیست که نتوان از آن گذشت
از بس که در محیط کَرَم آفریدیام بخشیدیام چنان که از اول ندیدیام
من آن سیاهکار پر از روسپیدیام دارد غبار غافلهای ناامیدیام
از پا نشستهایم که ز عالم توان گذشت
قربانی از معالجه منت نمیکشد مسکین دوست رخت به دولت نمیکشد
کارم به وصل دوست به صحبت نمیکشد برق و شراب محمل فرصت نمیکشد
عمری نداشتم که بگویم چهسان گذشت
تا آمدم به خویش بجنبم، نگار رفت چون حوصله ز سر، ز کفم اختیار رفت
بیدار تا شدم همه گفتند یار رفت تا غنچه دم زند ز شکفتن، بهار رفت
تا ناله گل کند ز جرس کاروان گذشت
ز ملک تو برون نشدم قدر یک نفس از درگه تو نیست مرا راه پیش و پس
از شعله ره نبَرد به جایی وجود خس بیرون نتاخته است از این عرصه هیچکس
واماندنی است اینکه تو گویی فلان گذشت
لب تر نکردهایم ز دریای شور خلق پایی نبستهایم در این راه دور خلق
انصاف نیست از تو ببُریم به زور خلق ای معنی آب شو به ننگ شعور خلق
انصاف نیست آب شدم از جهان گذشت
هر پیر مو سپید چراغ هدایت است هر سلسله ز موی عزیزان روایت است
از بحر حادثات چه جای شکایت است یک نقطه پر ز آبله پا، کفایت است
زین بحر همچو موج گوهر میتوان گذشت
دل را که در معامله شعله، سوختم فرصت نبود تا که بگویم فروختم
لب را چو زخم تازه به تعجیل دوختم دلدار رفت و من به وداعی نسوختم
یا رب چه بد بر من آتش به جان گذشت