دیشب بعد از افطار، قبل از ساعت 10 شب، برق محله مان قطع شد. این سومین باری بود که در طول 20 روز اخیر در ماه مبارک رمضان این اتفاق می افتاد. یک بار قطعی برق از ساعت 30 دقیقه بامداد تا رأس اذان صبح طول کشید.
به این فکر می کردم که چه زمان قطعی برق است؟ بخش قابل توجهی از مردم در ماه رمضان مهمان دارند؛ از سویی دیگر روزها که روزه هستند، شب هم برق نخورند؟! و هزار تا از این فکرهای جورواجور مانند اینکه: یادم هست از سال 86 تا 92 حتی یکبار هم قطعی برق نداشتیم و دیگر عدم قطع برق در ما نهادینه شده بود که به لطف دولت جدید دوباره به دوره قبل از آن بازگردانده شده ایم. بماند که بین دو شب قدر هم بودیم و اندک فرصت بعد از افطار نیز غنیمت است؛ مسابقات یورو 2016 هم که بماند.
چون دختر خودم هم مریض بود، حتی به افرادی فکر میکردم که خدای نکرده در منزل بستری هستند و به دستگاهی وصل هستند که قطع برق میتواند آسیب جدی به سلامتی او بزند. حتی به این فکر کردم که اصلا قطع برق از نظر شرعی جایز است یا حرام؟ مگر ما به وزارت نیرو آبونمان پرداخت نمیکنیم و موظف نیستند که برای مشترکان خود برق فراهم کنند؟ آیا این سوءاستفاده دولت از انحصار کامل خود در این صنعت نیست؟
خلاصه؛
ساعت نزدیک 12 شب بود که به پیشنهاد همسرم با شماره 121 تماس گرفتم و اعلام کردم که برق محله مان دو ساعتی می شود که قطع است. یک دقیقه نگذشته بود که برق وصل شد!
هنوز نمی دانم که تقارن زمانی بود و اتفاقی تماس من با وصل شدن برق همزمان شده است یا اینکه واقعا سرعت پاسخگویی این همه زیاد است؟ باید بنشینیم منتظر قطعی برقی بعدی و آزمایش دوباره این اتفاق میمون.
پس از چند هفته مریضی و بیحالی و کسلی، هیچ چیزی مثل زیارت امام رضا علیه السلام حال آدم رو خوب نمیکنه. انگار بعد از اون بیحوصلگیها تموم میشه و نشاط زندگی و کار زیاد میشه. فقط باید حواسم رو جمع کنم. حواسم رو بیشتر جمع کنم. بعضی رفتارها فکر میکنیم تفریحیه ولی با آدم موندگار میشه و تبدیل به عادت میشه. باید اونها رو کنار بذارم.
همیشه داشتن هدف و برنامهریزی فقط مهم نیست. گاهی اوقات ابزارش نیست و گاهی وقتها با اینکه ابزارش هست ولی انگیزهاش نیست. روزها داره به سمت مثبت جلو میره. ان شالله که ادامه داشته باشه.
گاهی اوقات باید نوشت. نمیدانی چه چیزی باید بنویسی، فقط دوست داری بنویسی. انگار «نگارش» هم شده یک اعتیاد، یک اعتیاد شیرین و مثبت. البته شاید معتادین به هر چیزی، اعتیاد به آن را شیرین و مثبت میدانند. نگارش را که دوست داشته باشی، همان قدر اعتیادآور است که «چای» اعتیادآور است.
شاید طبقه بندی موضوعی این وبلاگ به سه دسته فرهنگی، علمی و سیاسی باعث شده که یک جای کار بلنگد. اصلا وقتی میخواهم پستی منتشر کنم، باید یکی از موضوعات را پس از نگارش انتخاب کنم. قبلترها یک دسته عمومی داشتم که هر چه به اینها مرتبط نبود را در آن جای میدادم ولی تعدادشان انقدر کم بود که حذفش کردم و به گمان باطلم فکر میکردم میتوانم آن پستها را بدون انتخاب موضوع منتشر کنم؛ زهی خیال باطل.
به نظرم باید یک دسته عمومی یا بهتر بگویم شخصی هم اضافه کنم که هر چه دوست داشتم در آن بنویسم. اسمش هم میگذارم شخصی که کشکول باشد و نظرم راجع به هر چیزی. شاید بگردم بین مطالب قبلی و شخصیها را به این دسته بندی اضافه کنم :)
تقریبا از 11 سالگی هوادار منچستر یونایتد و البته بیشتر الکس فرگوسن شدم؛ یعنی سال 1997. وجود فرگوسن و درایت او در اداره تیم آنقدر اطمینانبخش بود که حتی وقتی تیم نتیجه نمیگرفت، به این فکر کنیم حتما بهتر از این نمیشده است. به هر حال فلسفه باشگاه منچستر یونایتد یا فرگوسن بر این بود که ستارههای بزرگ زیادی نخرد و مانند سایر تیمهای متمول اساس را بر صرف هزینههای هنگفت نکند. تقریبا اکثر ستارههای منچستر در طول بیش از دو دههای که فرگوسن مربی تیم بود، یا محصول آکادمی منچستر بودهاند مانند گیگز و بکهام و اسکولز، یا اینکه مانند رونی و رونالدو در سن 17 سالگی و نوجوانی خریداری شدهاند.
هیچوقت منتظر نبودیم که فرگوسن از منچستر برود یا از فوتبال خداحافظی کند ولی این اتفاق افتاد اما با انتخاب «مویس» به عنوان سرمربی و به دلیل اینکه فرگوسن او را تأیید کرده بود، فکر نمیکردیم اتفاق عجیبی بیفتد. متأسفانه مالکان آمریکایی منچستر که گویی فلسفه فوتبال این باشگاه را در این چند سال نفهمیده بودند طاقت نیاوردند و به مویس حتی یک فصل کامل فرصت ندادند و 4 بازی مانده به انتهای فصل او را از سرمربیگری کنار گذاشتند؛ اتفاقی که به نظرم اشتباه بود و در صورت فرصت دادن بیشتر به مویس شاید او موفق میشد. به هر حال نمیتوان کتمان کرد که همزمان با رفتن فرگوسن بسیاری از ستارهها از جمله فردیناند و ویدیچ و اورا و حتی گیگز دیگر در منچستر بازی نکردند. به هر حال رفتن مویس هم آنچنان سخت نیامد، چرا که گیگز که شاید جزو 3 بازیکن محبوب تاریخ این باشگاه است، سرمربی موقت شد. اما همه چیز از آنجا شروع شد که برای فصل بعد از مویس، «فان خال» به عنوان سرمربی معرفی شد.
فان خال با خریدهای هنگفت و سبک بازی خسته کننده خود، انتخاب خوبی از نظر هواداران فرگوسن نبود. عملکرد دو ساله او گواه همین نظری است که از دو سال پیش داشتم. یک عملکرد پر افت و خیز، بدون جام و در سطح متوسط. تقریبا از چند ماه قبل دلم میخواست فان خال انقدر شکست بخورد تا برکنار شود و گیگز جایگزین او شود. شکستهای فان خال یکی پس از دیگری اتفاق افتاد اما مسئولان باشگاه به فکر مورینیویی افتادند که به دلیل نتایج مفتضح از چلسی اخراج شده بود. البته بحث بر سر نتایج مفتضح سال آخر مورینیو نیست؛ مورینیو حتی اگر همان مورینیوی قهرمان اروپا باشد هم به اندازه کافی برای هوادارن فرگوسن منزجر کننده است. یک مربی نتیجه گرای پرخرج، که نه به فوتبال زیبا کاری دارد، نه چهره جدیدی معرفی میکند و نه قدر هویت منچستر را میداند. مورینیو به درد همان باشگاههایی مثل چلسی و رئال و اینتر میخورد که مالکان آن با خرید ستارههای بزرگ برای او، کار قهرمانیاش را راحت کنند و او ژست خاص بودن بگیرد؛ و شاید در حال حاضر پاریسنژرمن!
آنوقت حضور مورینیو یعنی چند سال دوری از فلسفه فوتبال فرگوسن و فرقش با فان خال این است که فان خال نهایتا یک سال دیگر میخواهد از فوتبال خداحافظی کند و گیگز جایگزینش شود. شایعه حضور مورینیو کافی بود که راضی شوم به اینکه فان خال آنقدر نتیجه خوب بگیرد تا فکر برکناری او از سر مسئولان باشگاه پاک شود و مورینیو صاحب تیم شود و از منچستر دور! اتفاقی که در 4 بازی اخیر منچستر افتاد. جبران شکست مرحله رفت لیگ اروپا، صعود به مرحله بعدی جام حذفی، و دو پیروزی پیاپی در لیگ برتر در مقابل آرسنال و واتفورد؛ پیروزیهایی که اختلاف منچستر با تیم چهارم را به صفر رساند (با یک بازی بیشتر). همه چیز هم بر مراد فان خال چرخید؛ از چهار تیم بالای جدول، تیم صدرنشین لستر مساوی کرد، تاتنهام و آرسنال و منچستر سیتی هم باختند تا پیروزی فان خال بیشتر به چشم بیاید. هر چند منچستر در بازی با واتفورد اصلا خوب نبود و فقط نتیجه را از آن خود کرد.
حال همه چیز بستگی به 10 هفته پایانی دارد که سه بازی آن با تاتنهام و لستر و منچسترسیتی است. بازیهای که میتواند فان خال را به جمع چهار تیم لیگ برتر اضافه کند و منچستر را به لیگ قهرمانان سال بعد برساند.

بعضی روزها میآیند که روز تو نیستند؛ اما آیا باید با آنها بسازی؟ باید اجازه دهی که آن روزها، ثانیههایشان را از تو دریغ کنند؟ باید بنشینی و به بطالت بگذرانی و با خودت بگویی چه کنم که این روزها روز من نیستند؟ مگر این ثانیهها آسان بدست آمده؟ مگر این ثانیهها نعمت کمی است؟
مگر انسان همواره در زبان نیست؟
مگر نه اینکه کسانی در زیان نیستند که ایمان دارند و عمل صالح انجام میدهند و توصیه به حق و صبر میکنند؟
چرا بگذاریم این زمانها بگذرد بدون عمل صالح؟ چه میگویم؟ هنوز پای ایمانمان هم میلنگد چه برسد به عمل صالح؛ توصیه به حق و صبر که پیشکش... هنوز شک میکنم که ایمان دارم در حد خودم؟ در حدی که وسعم میرسد؟ یا فقط علم دارم؟
هه... علم دارم؟ به چه؟
چقدر دیگر از این ثانیهها مانده؟ میدانم؟! نه! پس چرا میگذارم بروند پی کار خودشان؟!
اصلا اگر بدانم چند ثانیه مانده. که چه؟ فوق فوقش 50 سال دیگر. چه زمان اندکی... مگر در این نزدیک به سه دهه گذشته چند قدم برداشتهام به هدفی که دارم؟ تازه قوه جوانی است و توان و انگیزه. چند سال دیگر معلوم نیست چنین توان و انگیزهای باشد.
چقدر از مسیر عقبم...
بیدار تا شدم همه گفتند یار رفت (+) ...
یا نه!
چرا یار رفته باشد؟ مگر نمیگفتم که:
به بوی گل، ز خواب بیخودی بیدار شد بلبل زهی خجلت که معشوقی کند بیدار عاشق را (+)
هنوز خجالت پیش معشوق آنقدرها هم بد نیست چون فرصت باقی است. امان از روزی که خجالت بد باشد، امان...
پس بیدار باش!